تو زمانهای قدیم، که نه من بودم، نه شما، توی یه شهر دور پادشاه خوب و بزرگی با مردمش زندگی میکرد. اما پادشاه هر چی بزرگتر شد مغرورتر شد. سرداران لشکر رفتن به یک شهر دیگر و پادشاه آنجا را به اینجا آوردند. اما پادشاه آنجا با اهریمن دست را در میان یک کاسه کرده و پادشاه مغز اهریمن را با مارهای روی دوشش تغذیه میکرد. غذای مارهای روی دوش، مغز جوانان شهر اینجا بود که هر روز دو تن از جوانان آینده ساز به فنا رفته، مغزشان خورش برای مارها میشده است.
دو تن از مردان شهر، به فکر افتادند و خود را به عنوان آشپز به دربار پادشاه آنجا و اینجا آوردند. هر شب یک جوان را پنهانی نجات داده و جای آن مغز گوسپندی را ترکیب کرده به خورد مارها میدادند. شبی از شبها بعد از قریب به یک هزار سال، پادشاه خوابی عجیب دید. سه جوان در برابرش ایستاده و کوچکترینشان با گرز وی را نواخته و با دستبندی چرمین وی را به کوه دماوند فرستاده در حالی که مردم شهر در پی دلاور کوچکتر بودند. به هول از خواب جهید و نعره ای سر داد که ستونهای کاخ به لرزه افتاد. خوابگزاران پادشاه جمع شدند و شجاعترینشان گفت که زمان پادشاهی تو به سر آمده و جوانی فریدون نام کار تو را یکسره خواهد کرد. پادشاه به همه جا مامور گسیل کرد تا علاج واقعه پیش از وقوع بنماید. اما مه ماموران دست خالی به دربار بازگشتند. یکی از وزرا پیشنهادی به شاه داد تا به گونه ای دیگر علاج یابد. نامه ای نوشته شد که در آن پادشاه جز کار نیک ننموده، جز راستی از دهانش خارج نشده و تمام رعیت در پناه سایه پر قدرت شاهنشاه در کمال آرامش و آسایش زیسته اند. به دستور شاه تمام بزرگان شهر جمع شده و همه در همه پرسی شاه شرکت داده شدند اما تنها راه خروج امضای طومار شاه بود.
در این زمان ماموران شاه به در دکان آهنگر رفته بودند تا یکی دیگر از پسرانش را با خود برده، خوراک مارهای شاه کنند. کاوه ماموران را با پتک آهنگری فروان نواخت و قامت راست به سمت دربار به راه افتاد. ماموران جلوی ورودش به دربار را گرفتند و با شاه خبر رسید رعیت آهنگری برای دادخواهی به پیش اعلی حضرت همایون رسیده است. شاه در مجلس به فکر رفت تا مردک رعیتی نیز میتواند طومار نیک نامی اش را امضا کند، پس اجازه ورود داد. کاوه به محض ورود داد سر داد و فریاد که این فرزندم را نخواهم گذاشت با خود ببرید. پس دستور دادند فرزندش را بر او ببخشند. پس گفتند تو نیز مهری بر طومار نیکی پادشاه بزن اما کاوه… کاوه طومار را به دست گرفت، پاره پاره نموده و داد سخن بر سر پادشاه قدر شوکت فرود آورد و پادشاه بی نفس صدایی نتوانست بر آورد. کاوه به بیرون از قصر پرید، بر مردم نهیب زد که چه نشسته اید در این شهر که فریدون دادخواهی کرد و این نگون بخت شاه ظالم دورانش به سر آمده است. چرم آهنگری برون کرد، بر نیزه زد و نام پرچم کاویان بر آن نهادند. شهر از بزم خالی شد و این شروع پایان حکومت ظالمانه ضحاک تازی بود.
در آیندگان دورتر نیز روزی رسید، ضحاک پیشگان دیگر، طومار نیک نامی ساختند و مردم را مجبور به امضای آن نموده تا روزی کاوه آهنگران فراوان پیدا شدند، نامه را دریده و دروغ ها بر ملا گشت. باشد که نیکنامی برایشان بماند و دیگر مغز جوانان خوراک مارهای بر دوش شاهنشاهان نشود.